شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
بقیه داستان در ادامه مطلب…
موضوعات مرتبط: داستانهای عاشقانه ، ،
خیلی حالم بده از ظهری تا حالا از شدت استرس داره دستو پام میلرزه.اخه چطوری باور کنم بهمخیانت کردی؟ هنوز گرمای دستات تو
موضوعات مرتبط: داستانهای عاشقانه ، ،
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی
کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون
فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر
گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید
که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه
سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
موضوعات مرتبط: داستانهای عاشقانه ، ،